امروز مراسم ختم پدر استاد عزیزمان خانم حاج عبدالباقی بود...
با بچه های حوزه وسیله گرفتیم و رفتیم به دیدارش...
روحش شاد...
داشت به میوه ها نگاه می کرد...
_راستی چرا هرمیوه ای در کشور و منطقه خاصی رشد می کند و شکل و اندازه متفاوتی باسایر میوه ها دارد؟
تلویزیون روشن بود.
مجری مرد نشسته است و خانم محجبه دارد سخنرانی می کند راجع به واقعه ی عاشورا.
مادر با افتخار جلوی تلویزیون می ایستد و با ولع حرفها را می شنود.
من نگاهی می کنم...
احساس حقارت تمام وجودم را می گیرد...
یعنی زن اینقدر مقامش پایین است که باید برود صدا و سیما کنار یک مرد بنشیند و از کربلا بگوید؟
به راستی احساس زینب بودن به او دست داده؟
از اول انقلاب اییینهمه سخنران زن داشته ایم.اینهمه سخنران زن به تلویزیون آمده اند و حرف زده اند.
اگر خیلی حس زینب بودن داشته اند چرا زحمت نکشیدند فرزندان و شوهرانشان را زینبی بار بیاورند؟
حس زینبی شان فقط اینجا بروز و ظهور دارد؟!
اگر حس زینبی شان در خانه هایشان و برای شوهران و فرزندانشان ظهور می کرد الان برخی برای شانه خالی کردن سست شدن نسل ما نسبت به دین را به آمریکا و استکبار جهانی نسبت نمی دادند.
اگر حس زینبی شان در خانه هایشان ظهور می کرد حداقل وضع به تر از این بود.
جلسات ماهانه ی خانم نیلچی زاده که می شود هم همین حس حقارت را دارم.
حتی علاقه ندارم بروم و در جمع کلاس بنشینم.
برایش سر و دست می شکنند اما او زن را حقیر می کند زن را به اندازه تلویزیون پایین می آورد.چطور بنشینم حرفهایش را گوش بدهم؟
دانشجوهایش به او می گویند خانم نیلچی! یک خانم نیلچی می گویند که نگو!
نمی دانم وقتی پیامبر صلوات الله علیه و اله به آن زن که آمدند و پرسشی کردند ، فرمودند جهادالمرءة حسن التبعل حواسشان نبود ما خانم ها دوست داریم دیده شویم؟
حواسشان نبود ما عقده هایمان را باید خالی کنیم؟
حواسشان نبود ما هوس های پنهان مان را با دیدن سخنران زن در تلویزیون یا سخنران شدن در تلویزیون می خواهیم خالی کنیم؟
شاید هم حواسشان نبوده...
خلاصه این است که طرفداران نیلچی زاده از دیدن او در تلویزیون سر شوق می آیند و به به و چه چه و احساس افتخار دارند...
و من نیز که او و امثال او را می بینم حس حقارت ... زن اینقدر حقیر نیست که در چارچوب تلویزیون بگنجد!
زن اینقدر حقیر نیست که به بهانه تعریف واقعه کربلا با یک مرد اجنبی هم کلام بشود.
زن اینقدر حقیر نیست که مرد نامحرم صدایش را بشنود.
زن اینقدر حقیر نیست....
من او را می بینم و حس حقارت...
تو او را می بینی و افتخار...
چند نکته از عاشورا بر روی کاغذ برش نوشتم و بردم حوزه.
بهترین جا کنار درب آسانسور بود که همه می دیدند.لکن عکس امام چهاردهم !شان هم آنجا بود.
کاغذ را زدم روی عکس.آن عکس خیلی وقت بود که آنجا بود و پیش خودم گفتم حالا یه چند روز نبیننش چیزی نمیشه کاغذ من که قرار نیست همیشه اینجا باشه.
زنگ بعد آمدم.کاغذ را کنده بودند و کنار درب دفتر زده بودند.
داشتم فکر می کردم واقعا چه فکر کرده اند که کاغذ جابجا شده؟آیا کارخلاف شرعی صورت گرفته؟
اما کارشان در نوع خودش بینظیر است.
حتی عکس امام چهاردهمشان را هم محافظت می کنند.!
البته خنده از این است که خودشان در اثباتش مانده اند.
آرای موافق را می آورند و فکر میکنند وااای چقدر ما را قانع کردند!
تعصب ...
ماریل فرمودند که استادشون که منبع معتبری هستند و تاریخ اسلام فول اند و فلسفه رو نزد آقای جوادی آمُلی خوندند و حوزه رو هم خوندند گفتن گه:
در تاریخ اومده اولین فردی که گفت زنها بشینن توی خونه و بیرون نروند ابوبکر بوده که گفته: کدوم بی غیرتی اجازه داده زنش از خونه بیاد بیرون؟
ج: اولین فردی که گفته زن ها نیان بیرون خدا بوده در قرآن سوره احزاب که گفته:
و قرن فی بیوتکنّ
س: خب این آیات راجع به زن های پیامبر هستش نه همه ی زن ها!
ج: در هرجا از قرآن که پیامبر ص اومدند و فرموند مردم! این آیه مخصوصی فلانی است ما هم می گوییم این آیه مخصوص فلانی است. ولی اگر پیامبر چیزی در این مورد نگفته باشند تعمیم پیدا می کنه به همه.
مثالش هم آیه تطهیر است که پیامبر هی می اومدند در خونه حضرت فاطمه س و آیه تطهیر رو می خوندند تا بفهمونن این آیه در حق اینها نازل شده. یا اینکه آیاتی که در باهر خود پیامبر نازل شده بود رو پیامبر ص می فرمودند که مردم این آیه در حق من نازل شده!
دریافت من از استفتائات سایت اقای سیستانی این است که اهدای عضو فرد سکته مغزی شده حرام است
چون او زنده است هرچند با دستگاه ونباید به مردنش کمکی کرد و اهدای عضو فرد مرده هم که بدنش داغ است
و از اعضایش میشود استفاده کرد حرام است مگر اینکه زنده ماندن فرد درحال مرگ ای به بریده شدن عضوی از آن مرده و پیوند زدن به آن زنده در حال مرگ متوقف باشد.
پس چرا رسانه وقتی تبلیغ اهدای عضو می کنه و یا خود سایت اهدا همچین اطلاعاتی رو به ما نمیدن؟
...حواسم نبود مصلحت!!!اینجور می گوید!!!مصلحت!!!
البته که این مرجع تقلید نمی داند مصلحت با س دسته دار است یا با س چهار نقطه!کلا مرجع تقلید کیست در مقابل مصلحت؟؟!!
از اونجایی که بچه های حوزه ما بیشتر تو فاز دقت و سنجش متضادها هستند و موشکافی هایی دارند؛ بحث ولایت فقیه در زنگ های تفریح و وقت های آزاد زیاد پیش میاد.
یکی از دوستان در تایید اینکه اگر فلانی بر حق نباشد امام زمان علیه السلام قطعا نمی گذارند او به این عنوانی که مردم خطابش می کنند(مثلا ولی امر مسلمین و رهبر مسلمین و نائب برحق امام زمان و...) در این راه و کارش باقی بماند چون به ضرر اسلام تمام می شود اگر او برحق نباشد و امام زمان علیه السلام به این دلیل حتما پشتیبان او هستند که تا بحال گذاشته اند در این پُست بماند.
چند روز پیش در وبلاگی معجزه ای از معجزات امام علی علیه السلام را خواندم که برای خودم تقریبا جواب این حرفی بود که آن فرد در تایید همان فلانی! زد.
آن مطلب ابتدا در اینجا نشر داده شده.
(با معذرت از بازنشر دهنده ی این مطلب به دلایلی صلاح نمی دانم به وبشان لینک بدهم)
و آن مطلب نقض کننده ی حرف آن دوستمان در حوزه این است؛ به نظر من تقریبا جواب قانع کننده ایست البته برای من و در حد علم خودم از دین و الا ممکن است برای برخی افراد دانا و یا برخی افراد متعصب به فلانی! قانع کنند نباشد:
بسم الله الرحمن الرحیم
این تاریخ را به خاطر بسپارید
بازار کوفه
در بازار کوفه مردم سراغ شامیان را می گیرند. هر تاجری که از سمت دمشق آمده در اطرافش جمع شده و از اوضاع و احوال شام و معاویه پرس و جو می کنند.
حسن ازدی: برادر شامی چه خبر؟
بازرگان: می خواستی چه خبر باشد؟! شام است و حکومت معاویه، ما پیروان علی از ترس جرأت جنبیدن نداریم.
این را که می دانم این روزها حادثه ای، اتفاقی برای معاویه رخ نداده؟! مثلا همین دوسه روز اخیر؟!
آری! اما چرا چنین زیرکانه سوال می کنی مگر از چیزی خبر داری؟!
آری! مولایمان أمیرالمونین نشانه ای داده که برایت باز خواهم گفت، لیک قبل از آن می خواهم از ماجرای قصر معاویه با خبر شوم.
پس گوش کن تا برایت حکایت نمایم... .
شام
انتهای تالار، معاویه بن ابی سفیان با تکبر و نخوت بر تخت حکومت تکیه زده و سرداران جنگی خویش رابرای گزارش احضار نموده است:
- بگو ای سردار چه کردید و به کجا رسیدید؟
- چه انتظار داشتی یا امیر! جز پیروزی و شادکامی! ما یکباره به شهر «انبار» یورش برده و مرد و زن و کودک و پیر و جوان را از دم تیغ گذراندیم، خانه هایشان را غارت نموده و اموالشان را خدمت تو آوردیم، فردا نیز به «هیبت» حمله کرده و آنجا را زیر و زبر خواهیم ساخت… .
- با لشکر علی چه کردید؟
- لشکر علی؟! همانگونه که فرمان دادی سرداران سپاهش را بعضی به سکه های زر خریده و بعضی را به وعده و وعید فریفته و تاراندیم و مشتی سرباز ترسو باقی مانده بودند که آنان نیز در حین رزم به سادگی میدان را رها کرده و گریختند.
- آفرین بر شما ای امیران و سپه سالاران لشکر! من بارها به شما گفته ام و باز هم می گویم نگذارید کسی دراطراف علی باقی بماند، به هر ترفند و حیله ای که هست سپاهش را متفرق کنید، فرماندهانش را زر و سیم بخشید و مردان جنگینش را به تهدید و ارعاب برانید، یقین داشته باشید که علی همواره به عهد و پیمان حبیبش محمد پایبند بوده و به سفارش وی عمل می نمایند لذا مادام که یار و یاوری در پیرامون خود نیابد از این که با جنگیدن جان خود و شیعیانش را به خطر اندازد، پرهیزد خواهد کرد.
آری این تدبیر من است و بی شک در عرب مردی زیرک تر و هوشیارتر از من نیست تا زمانی که به آنچه به شما می آموزم گردن نهید بر سپاه علی پیروزی خواهید گشت... .
معاویه همچنان سرمست از پیروزی به رجز خوانی و خودستایی سرگرم بود که ناگه خطی از نور به سرعت وارد شده، به شدت چون لگدی سهمگین، به سینه اش اصابت نموده و وی را از تخت فرو افکند؛ معاویه با صورت به زمین افتاده و فریاد زد: یاامیرالمومنین مهلت چه شد؟!! او تقلا می کرد و خادمان بهت زده در جستجوی سربازان دشمن همه جا را گشته و هر سو را وارسی می کردند، حاضران از تماشای دست و پا زدن مضحک او به خنده افتادند آن روز جریان معاویه و مفتضح گشتنش نُقل مجالس گردیده و در شام کسی نماند که این حکایت عجیب را نشنیده باشد.
* * *
ای برادر شامی! به راستی این حادثه عجیب در چه تاریخی اتفاق افتاد؟
ای برادر کوفی! بگو چرا از تاریخ اتفاق می پرسی مگر فرقی می کند کی رخ داده باشد؟
آری! این خود، راز ماجراست، اکنون برایت همه ی داستان آن را باز خواهم گفت بی کم و کاست! آن روز ما همگی در مسجد کوفه نشسته بودیم و مولایمان امیرالمومنین علیه السلام بر فراز منبر خطبه می خواند که... .
مسجد کوفه
مردی سراسیمه و فریاد زنان به صحن مسجد می دود: یا علی یا امیرالمومنین به دادمان برس، لشکر معاویه به شهر ما هجوم آورده و مردم را غارت نموده ...
علی علیه السلام: آری! هم اینک همه چیز را از این جا می بینم، لشکریان به خانه ها حمله کرده و به کودک و زن و پیر و جوان رحم نکرده و همه را به خاک و خون می کشند.
وای برما یا علی! واقعا تو این قدرت را داری که از اینجا همه اتفاقات جهان را ببینی و با این حال قادر نیستی و ناتوانی از این که معاویه را به تیر غیب دچار ساخته و شرش را از سرما کم نمایی؟
علی علیه السلام: چه می گویی ای مرد؟! من ناتوان باشم از نابود کردن معاویه؟! من اگر که اراده کنم می توانم از همینجا ضربه ای برسینه اش زده و او را از تخت واژگون و خار و ذلیلش سازم همین گونه که می بینید... .
در این هنگام آن بزرگوار پای مبارک خود را به شدت به جلو حرکت داد و در همان حال تاکید کرد: این تاریخ را حتما به خاطر بسپارید.
یکباره ردّی از نور به سرعت برق از مسجد خارج شد و به همان شتاب برگشت و علی علیه السلام ادامه داد: لِیَهْلِکَ مَنْ هَلَکَ عَنْ بَیِّنَةٍ وَ یَحْیی مَنْ حَیَّ عَنْ بَیِّنَةٍ لیک باید صبر کنیم تا کارها از مسیر طبیعی خویش انجام گرفته و حقایق آشکار و حجت ها تمام گردد… .
مردم آن روز شگفت زده از پای منبر برخاسته و تنها به این می اندیشیدند کاش هم اکنون کسی از شام خبر آورد که در این لحظه در قصر معاویه چه گذشته و چه بر سر پسر ابوسفیان آمده.
(برگرفته از ارشاد القلوب-ترجمه سلگی/ ج2/ ص 128)
* * *
آیا حجت زمان و امیر دوران مهدی صاحب الزمان (ع) فرزند همان امیرالمومنین علی علیه السلام نیست؟!1
آیا در شجاعت و جسارت و دلاوری شباهت به پدران گرامی خویش ندارد؟!
آیا همچون آن بزرگواران دلسوز و خیرخواه و رئوف نمی باشد؟!
آیا از قدرت ولایت بهره مند نبوده و بر قوانین طبیعت چیره نیست؟!
در این صورت می تواند در چشم برهم زدنی گردنکشان جهان و دشمنان حق را از اریکه قدرت به زیر افکند و بساط باطل را درهم پیچد زمامداران متکبر و زیاده طلب را خوار و ذلیل کرده و مضحکه عالم سازد.
پس چرا چنین نمی کند؟!
آری او نیز صبر می کند تا قضای الهی انجام پذیرفته و چرخ گردون آن سان که مصلحت آفریدگار حکیم است بچرخد تا:
امتحان شوندگان امتحان گردند.
حاکمان مفسد و دولتمردان استکبار جهانی جولان خود را داده باشند.
دشمنان اهل بیت علیهم السلام طینت های خویش را آشکار سازند.
و شیعیان در فرصت های گوناگون و مجال های بی شمار غیبت به تقویت ایمان و آمادگی معنوی دستیابند.
سرانجام جهان مشتاقانه و قدرشناسانه از قدوم یگانه عدل گستر حقیقی خویش استقبال نماید.
___
1. این متن پس از متن تاریخی نیز در همان وبلاگ درج شده و از من نیست.
فمن رغب عن سنتی....
مادرش با مادر پسره هماهنگ می کند که زود خودش را برساند به مسجد تا من را ببیند.
مادر می آید و سلام می کنیم و می نشینیم.
خودش متین و محجوب می نشیند و دعا می خواند.
می گویم مگه اومدن تو رو ببینن اینقدر خااانوووم نشستی؟
می گوید: سه تا پسر(مجرد) داره!
مسجد تعطیل شده و به خانه بر می گردیم.
می گوید آمده دنبال مادر نگاهش کن ببین می پسندی؟
_ پناه بر خدا! عمرا نمی بینم.
حالا ببین دیگه شاید زشت بود نخواستیش!
_ اولا مگه رسما اومده خواستگاری دوما حالا ببینمش که چی شاید نخواستن بیان خواستگاری رسمی.
می گوید: چقدر لوسی نگاه کن دیگه!!! نگاه کن بعدش به من بگو چه شکلی بود!!!
_ نمی خوام و به هیچ وجه نمی بینم.اینم مثل بقیه نامحرمه چه فرقی داره.
از در مسجد می آییم بیرون.
می گوید اینجان نیگاش کن!
_ ن می بی نم!
حالا ببینش دیگه!!!
_نمی خوام.
ا! من دیدمش. حالا تو هم نگاه می کردی چی می شد.به قصد ازدواج که اشکالی نداره؟
_ هنوز نیومدن خواستگاری من به چه قصد ازدواجی نگاه کنم؟
شبیه اون شهیده بود!
_به من چه؟!
نیگا نکردی فکر کرد من اونم که مامانش اومده ببینه!
_خب شاید برا شما هم جور شد مگه نگفتی سه تا بُی داره؟
آره ولی من که دارم میرم کرمان تا 5سال دیگه با بابام به تفاهم رسیدیم به ازدواج فکر نکنم.
______________________________
هرچه فکر می کنم نمی فهمم چرا باید تا 5 سال ازدواج نکند.
یعنی او وسیله پدرش است تا به خواسته هایش برسد؟در حد یک ابزار؟بعد هم برود بگوید دخترم دندانپزشک است؟
5سال باید تنها بماند؟
حالا مثلا بعد پنج سال که برگشت تهران خواستگار ها فوج فوج در خانه شان را می زنند؟
همان بعد پنج سال واقعا افراد زیادی هستند که با یک خانم دکتر ،تمایل ازدواج داشته باشند؟
5 سال تنهایی که هیچ.این چیزی که من از او دیدم و تمایلی که او به طور غیر مستقیم نسبت به ازدواج نشان می داد 5سال تنهایی نیست و 5سال زجر است.
سال اول دبیرستان یکی از بچه های مدرسه می خواست...هروقت می پرسیدیم می خواهی آخر این درس خواندن به کجا برسی جوابش این بود: می خواهم مهندس بشوم.
می گفتیم خب مهندس چی؟ جواب می داد: مهندس دیگه!
نمی دونم چرا از بچه گی همینطور مغز ماها رو شستشو دادند که باید پا به پای مرد ها کار کنیم.
مثل آنها مدرسه برویم.مثل آنها کلاس برویم.مثل آنها دبیرستان .مثل آنها دانشگاه.مثل آنها سرکار.مثل آنها کار و فعالیت و تلاش...
مثل آنها آرزوی دکتر و مهندس شدن...
و مثل آنها حتی طلبه بشویم و هرروز به حوزه برویم.
فردی می گفت خانم ها حجاب دارند که بتوانند در جامعه حضور پیدا کنند و مفید باشند.
نمی دانم واقعا حالا که زن ها به صورت دست جمعی می ریزند تو کوچه و خیابون به اسم درس و کار و حتی حوزه و کار فرهنگی؛واقعا مفید واقع شدند؟!
هرچه فکر کردم زن ها قبلا بچه های بهتری تربیت می کردند یا حالا؟ از زنهای امروز احساس افتخار نکردم.
هرچه فکر کردم چقدر ازدواج های قدیم پایدار و با کیفیت و بود و ازدواج های حالا چقدر؟ به ازدواج های حالا حس خوبی پیدا نکردم.
هرچه فکر کردم دخترهای قدیم صبور تر و مدیر تر و با کیفیت تر بودند یا ما دختر های امروز؟ به طرز زندگی خودم و دخترهای دیگر افتخار نکردم.
هرچه فکر کردم ازدواج های قدیم که در سن کم اتفاق می افتاد و همسن های ما ترشیده به حساب می آمدند موفق تر بود یا ازدواج های حالا (که همه می گویند بچه که حالیش نمیشه یکم بزرگ بشه دانشگاه بره از زندگی سر در بیاره بعد ازدواج کنه)؟ به ازدواج های حالا خوشبین نشدم.
هرچه فکر کردم مردهای قدیم که در سن کم ازدواج می کردند مرد تر می شدند یا مرد های حالا که بعد 25 و 35 یاد ازدواج می افتند؟ حس خوبی به مردهای امروز خانواده ها پیدا نکردم.
هرچه فکر کردم دو سه سال پیش اگر ازدواج می کردم کم توقع تر و سازگار تر می بودم یا پارسال یا امسال یا سال دیگر و یا چند سال دیگر؟ توجیه ای در دفاع از ازدواج در سنین بالاتر نیافتم.خودم که نمی توانم خودم را گول بزنم.انصاف این است که صادقانه بگویم توقعاتم از یک همسر، در حال حاضر خیلی بیشتر از دو سه سال پیش است. و این همان نتیجه ی بزرگ تر شدن و به قول مردم فهمیده تر شدن است دیگر.مثلا فهمیده می شوی ولی در باطن خودت می فهمی هر روز فهم و شعورت آب می رود...هر روز خواسته ای جدید.هرروز چشمی باز تر و هر روز آمار توقعات تو بالاتر!
هرچه فکر کردم دلیلی برای رد این عقیده پیدا نشد.
در خانه هم می شود درس خواند.
البته با برنامه!